هزار و شصت و شونزده درباره وبلاگ به وبسايت سرگرمي خوش آمديد لطفا با کلیک بر روی 1+ ما را در گوگل محبوب کنید ! و براي مشاهده مطالب حتما در سايت عضو شويد 21 شهريور 1391برچسب:, :: 10:18 AM :: نويسنده : احمد
سه تا شپش بودند در ولایت جابلقا که با فلاکت و بدبختی زندگی میکردند. یک روز یک جلسهی مشورتی گذاشتند که با هم مشورت کنند، ببینند چطور میتوانند از این وضعیت خلاص شوند. شپش اول گفت: «همهی بدبختی ما از این است که حوزهی فعالیتمان مشخص نیست. باید از هم جدا شویم، هر کداممان برویم سر وقت یک گروه خاصی.» دو شپش دیگر هم گفتند: «درستش همین است.» بعد تصمیم گرفتند هر کدام حوزهی کارشان را مشخص کنند. شپش اول گفت: «من میروم سر وقت ملک التجار چون نسل اندر نسل خاندان ما با بزرگان نشست و برخاست داشتهاند.» شپش دوم گفت: «من هم میروم به خانهی مش حسن بیل زن. اصولا خون آدم ثروتمند به مزاج من سازگار نیست.» شپش سوم گفت: «من هم میروم به ولایت غربت پیش فک و فامیلهای خودم.» باری سه شپش جوانمردانه بر سر و روی هم بوسه زدند و خداحافظی کردند و از هم جدا شدند. شپش اول مستقیما رفت به خانهی ملکالتجار. شب بود و ملک التجار در پشه بند خوابیده بود. شپش بینوا تا صبح منتظر نشست تا ملکالتجار از خواب بیدار شد و از پشه بند آمد بیرون. وقتی چشم ملکالتجار به شپش افتاد، گفت : «اگر با من کاری داری، حالا فرصت نیست. ظهر بیا دم حجره.» شپش بیچاره تا ظهر گرسنگی کشید و بعد رفت به حجره. ملکالتجار به شپش گفت: «چه میخواهی پدر جان؟» شپش که نسل اندر نسل با بزرگان نشست و برخاست کرده بود، گفت: «تصدقت گردم بنده به یک مریضی صعبالعلاجی دچار شدهام. حکیم گفته دوای درد من دو قورت و نیم از خون حضرت عالی است. لذا جهت خون خوری استعلاجی خدمت رسیدم.» ملکالتجار سری از روی تاثر و تاسف تکان داد و گفت: «آخیش، حیوونکی! پس تو هم با من همدردی؟ اتفاقا من هم کم خونی دارم و به همین خاطر مجبورم با این حال مریض بنشینم دم در حجره و با هزار بدبختی خون مردم را توی شیشه کنم. لذا متاسفم. خدا روزیات را جای دیگری حواله کند.» شپش زبان بسته با دل پر غصه از حجره آمد بیرون و از ناراحتی رفت سر چهار سوق، خودش را انداخت توی جوی آب. شپش دوم رفت سر وقت میرزا مش حسن بیل زن. مش حسن نگاهی از سر اوقات تلخی به او کرد. شپش با شرمندگی گفت: «مشدی، رویم سیاه، آمدهام برای صرف نهار!» مش حسن دستش را دراز کرد طرف شپش و گفت: «بفرما.» شپش رفت روی دست مش حسن و رگ را پیدا کرد و بنا کرد به مکیدن. قدری تقلا کرد و وقتی دید از خون خبری نیست با عصبانیت از دست مش حسن پرید پایین و گفت: «مرد حسابی! تو که خون نداری چرا بی خود بفرما میزنی؟» بعد هم از زور غصه رفت مرکز بازپروری و در حال حاضر مشغول ترک است. شپش سوم رفت به ولایت غربت پیش فک و فامیلهایش. اهل فامیل از او استقبال کردند و گفتند: «جایی آمدهای که وفور رزق و روزی است. در وسط شهر، یک پایگاه انتقال خون است. صبح به صبح با هم میرویم آنجا، خون کسانی را که آمدهاند برای اهدای خون، با خیال راحت نوش جان میکنیم.» شپش سوم که عاقبت به خیر شده بود هر روز با فک و فامیلهایش میرفت به پایگاه انتقال خون. آخرین خبر با کمال تاسف و تحسر درگذشت زنده یاد روانشاد، مرحوم شپش سوم را به اطلاع کلیه دوستان و آشنایان میرساند. آخرین بیت شعری از آن زنده یاد که در واپسین لحظات سروده جهت درج و ثبت در تاریخ چاپ میشود: بیهوده گشتیم در جهان و به نوبت «ایدز» گرفتیم در ولایت غربت! ما از این داستان نتیجه میگیریم که آدم اگر عاقل باشد، نمینشیند درباره شپشها افسانه بنویسد. قصه ما به سر رسید؛ کلاغه به خونهش نرسید . مادر من فقط یك چشم داشت. من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت یك روز اون اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره خیلی خجالت كشیدم. آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه ؟ به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم و فورا از اونجا دور شدم روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت، هووو، مامان تو فقط یك چشم داره! فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم. كاش زمین دهن وا میكرد و منو ، كاش مادرم یه جوری گم و گور میشد روز بعد بهش گفتم، اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمی میری ؟!!! اون هیچ جوابی نداد.... حتی یك لحظه هم راجع به حرفی كه زدم فكر نكردم، چون خیلی عصبانی بودم. احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداشته باشم سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم اونجا ازدواج كردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی از زندگی، بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن من اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هاشو وقتی ایستاده بود دم در، بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بیاد اینجا اونم بی خبر سرش داد زدم، چطور جرات كردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟! گم شو از اینجا! همین حالا اون به آرامی جواب داد، اوه خیلی معذرت میخوام. مثل اینكه آدرس رو عوضی اومدم، و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد یك روز، یك دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپور برای شركت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه ولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرم بعد از مراسم، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون البته فقط از روی كنجكاوی همسایه ها گفتن كه اون مرده ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم اونا یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فكر تو بوده ام. منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بیام تو رو ببینم وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم آخه میدونی ... وقتی تو خیلی كوچیك بودی، تو یه تصادف، یك چشمت رو از دست دادی به عنوان یك مادر، نمی تونستم تحمل كنم و ببینم كه تو داری بزرگ میشی با یك چشم بنابراین چشم خودم رو دادم به تو برای من اقتخار بود كه پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور كامل ببینه با همه عشق و علاقه من به تو مادرت شدم با چت اسیر و مبتلایش / شبا پیغام می دادم از برایش به من می گفت هیجده ساله هستم / تو اسمت را بگو، من هاله هستم بگفتم اسم من هم هست فرهاد / ز دست عاشقی صد داد و بیداد بگفت هاله ز موهای کمندش / کمان ابرو و آن قد بلندش بگفت چشمان من خیلی فریباست / ز صورت هم نگو البته زیباست ندیده عاشق زارش شدم من / اسیرش گشته بیمارش شدم من ز بس هرشب به او چت می نمودم / به او من کم کم عادت می نمودم در او دیدم تمام آرزوهام / که باشد همسر و امید فردام برای دیدنش بی تاب بودم / زفکرش بی خور و بی خواب بودم به خود گفتم که وقت آن رسیده / که بینم چهره ی آن نور دیده به او گفتم که قصدم دیدن توست / زمان دیدن و بوییدن توست ز رویارویی ام او طفره می رفت / هراسان بود او از دیدنم سخت خلاصه راضی اش کردم به اجبار / گرفتم روز بعدش وقت دیدار رسید از راه ، وقت و روز موعود / زدم از خانه بیرون اندکی زود چو دیدم چهره اش قلبم فرو ریخت / توگویی اژدهایی بر من آویخت به جای هاله ی ناز و فریبا / بدیدم زشت رویی بود آنجا ندیدم من اثر از قد رعنا / کمان ِابرو و چشم فریبا مسن تر بود او از مادر من / بشد صد خاک عالم بر سر من ز ترس و وحشتم از هوش رفتم / از آن ماتم کده مدهوش رفتم به خود چون آمدم، دیدم که او نیست / دگر آن هاله ی بی چشم و رو نیست به خود لعنت فرستادم که دیگر / نیابم با چت از بهر خود همسر دوستان گیرید درس عبرت / سرانجامی ندارد قصّه ی چت
21 شهريور 1391برچسب:, :: 10:18 AM :: نويسنده : احمد
اولیــن امتحــان: سـلاماستـاد عزیــز و محبــوبـم... نوشتـن ایـن نامه در برگـه ی امتحــان کاری است بـس دشــوارچــرا کـه ایــن نخستـین باری اسـت که از غـرورم چشــم پـوشیــدم و با کمـال شرمنــدگیدرخواسـتـم را با شمـا مطــرح می کنــم. گویی چـراغ هـای خوشبـختـی ایـن عالـم یکیپـس از دیـگـری به رویـم خاموش شـده انـد. راسـتش را بخـواهیـد موضـوع از ایــن قـرار است کـه دیشـب مـادرم دچــار حمـلهی شدید قلبـی شد و همان مـوقــع به ICU منتـقلش کردیم.دکتـرش اذعــان داشـت که دیـر او را به آنجـا رسانده ایـم و هیـچ امیــدی نیـسـت. از زمـانی که ایـن جمله را شنیـدم حتی اسـمم رایادم رفتـه که چطــور بنـویسـم چه بـرسد به مطالب کتـاب و جـزوه برای ایـن امتحـان.از شمـا عاجــزانه اسـتدعـا می کنـم برای شادی روح مـادر مرحــومم هــم که شده، درحــــق این حقیــر مرحمـتی نمــوده و مـن را از ایـن درسِ شـیـریـن نیــاندازیــد.با تشکــر و عرض پـوزش از ایــن جسـارت. دومیــن امتحــان: سـلام استـاد بـزرگـوار... راستــشنـمی دانـم چـه بگـویم چــرا که ایـن اولیــن باری اسـت که در گوشـه ای از برگـه یامتـحـان برای اســتـادی نـامه مـی نـویســم. عـرض شـود خدمـتتــان که مادربـزرگ عـزیزمهمیــن دیـروز بعـد از 109 ســالگی، جـوانمـرگ شـد و دیده از جهـان فـرو بـست. هنـوزهم در خاطـرم هست که در لحـظات آخـر عمـرش مـدام نـام شمـا را زیر لـب زمـزمه می کرد(بس کـه پـیش او از شمـا تعـریف کرده بــودم!). گرفتـاری برپـایی مجلس کفـن و دفـن و اینهـا هم اصلاً اجـازه نـداد که ذره ایخــودم را برای ایـن امتحـان آمـاده کنـم. خواهشمـندم در حــــق این حقیــر مرحمـتینمــایـید و مـن را از ایـن درسِ دوست داشـتـنی نیــاندازیــد. سومیــن امتحــان: سلام اسـتاد گرامی... راستــشنـمی دانـم چـه بگـویـم چــرا که ایـن اولیــن باری اسـت که در گوشـه ای از برگـه یامتـحـان، برای اســتـادی نـامه مـی نـویســم. مـدتی بود کـه از درد شـدید و کشــنـدهدر نـواحی فوقـانـی بدنـم رنـج می بـردم کـه این مسئلـه من را بر آن وا داشـت که برومو آزمـایش سیـتـولـوژی بدهـم. همیـن دیروز نتیجـه اش آمــد و مشخص شـد که «سـرطان خـون»دارم. ایـن سرطان لعنتــی هم که اصلاً تـاب و تـوان برای آدم نــمی گـذارد تـا برایامتحـان آمـاده شود. پس لطفــاً در حــــق این حقیــر ِ عــاجـز مرحمـتی نمــاییـدو مـن را از ایـن درس نـیــاندازیــد. برای دیدن بقیه امتحانات و نتیچه آنها روی ادامه مطلب کلیک کنید. موضوعات
پيوندها
|
|||
![]() |